دلیل آمدنشان بیشتر این است که حالشان را به شما بگویند. با شما در میان بگذارند احوال این روزهایشان را... تکیه بدهند به دیوارهای طلایی دور و بر شما... جایی که تن غصهدار شما در آنجا به خاک سپرده شده است... خاک... خاک پذیرنده که اشارتی است به آرامش... تکیه بدهند و هیچ دلیلی نداشته باشند که بغضشان را بخورند... پیش شما، در حضور شما که نباید بغض را فرو داد. پیش شما، در حضور شما باید بغض را ترکاند و اشکها را دانهدانه فرو ریخت... در هر اشک رازی است که میشود با شما در میان گذاشت. شما که سینهات گنجینة رازهای مردم است... راستی که شما تا به حال به درد دل چند نفر گوش دادهای؟ شما که روحی بزرگ هستی و گوشهای مهربانی برای شنیدن... شنیدن مردم که بسیار حرف برای گفتن دارند...
*
وقتی که به زیارت شما میآیم
هر کسی پیغامی دارد... به زبان خودش... بعضیها پیغامشان را با کلماتشان در میان میگذارند با من... بعضیها با چشمهایشان... بعضیها با سکوتشان...، اما هر کسی حرفی دارد... مادر، در حالیکه دارد سیبزمینی پوست میکَنَد میگوید برای داییخیلی دعا کن... هر چه فکر میکنم نمیدانم چه دعایی باید برای دایی بکنم... دایی که همه چیزش رو به راه است...، اما ته چشمهای مادرم غمی هست... مادرم خواهر بزرگ دایی است... رازی هست که من نمیدانم! میگویم چشم! بابا در حالی که کنترل تلویزیون را در دست دارد و کانالها را عوض میکند میگوید: «چند نفرین؟ چند تا از معلما همراتونن؟» میگویم: «بیشتر اولیا هستن. چند تا هم از دومیا! گمونم یه اتوبوس هستیم!»
میگوید: «فقط یللی تللی نکنین... یه بازاررضا برین و بس... برو بگو امام رضا به من همت بده یه کم درس بخونم!»
میگویم: «واسه خودتون چیزی نمیخواین؟ فقط واسه من؟»
چشمهایش تنگ میشود. یک لحظه خیره میماند به صفحه تلویزیون. بعد انگار که بخواهد دوباره مثل همیشه همه چیزش را پنهان کند میگوید: «که این خواهر بزرگتو شوهر بدم راحت شم!»
صدای ملیحه از توی اتاق میآید:
«ا...بااااباااا!»
مامان میگوید: «بابا و زهر انار... پسرمردمو معطل خودت کردی...»
من انگار از توی بحث آنها پرت میشوم اصلا میروم به لحظه خداحافظی. ملیحه من را میرساند مدرسه. لحظه خداحافظی است. ملیحه سرم را توی دستهایش میگیرد، میچسباند به سینهاش، آرام است انگار و توی سینهاش رازی است که میخواهد بدهد به من تا با خودم به مشهد ببرم.
وقتی میرسم مشهد دردستهایم راز خواهرم است. حس میکنم که دیگر خودم نیستم. خودم حرفی برای گفتن ندارم. مشهد مثل همیشه شلوغ است. همه برای دیدن شما آمدهاند. از همه جا. و همه دردهایی دارند که فقط به شما میتوانند بگویند. و رازهایی که فقط شما محرمش هستید. مشهد مثل همیشه با همه شلوغیاش آرامم میکند. من کشیده میشوم به صحن. من کشیده میشوم به داخل حرم. و راز کوچک خواهرم در دستهایم است. و راز کوچک خواهرم نوک زبانم است. و در کنار ضریح شما بسیارند کسانی که آمدهاند تا رازها و داستانهایشان را بگویند. اما چه بگویند؟ من آمدهام که چه بگویم؟ چیزی برای گفتن نیست. رازی برای به زبان آوردن. شما همه رازها را میدانید. و دل مرا که آینه شکستهای است میبینید. راستش من حرفی برای گفتن ندارم. جز این که به دیوار صحن شما تکیه بدهم و نگاهتان کنم. شما چهقدر راز دارید. همین را میخواهم!